جان سوخته

مسعود کیمیایی، فیلمسازی‌ست علاقه‌مند به روایت‌های کلاسیک و هیچ‌گاه این علاقه را پنهان نکرده. به طور معمول در این‌گونه از روایت، ما با قطب‌های خیر و شر به صورت مطلق روبرو هستیم. این ویژگی در بیشتر فیلم‌های کیمیایی نیز، نمود دارد. اما «صادق میرزابیگی»* در فیلم «ردپای گرگ» را می‌توان یکی از متفاوت‌ترین نقش‌های منفی در مجموعه‌ی آثار کیمیایی‌ دانست. «صادق خان» برخلاف غالب شخصیت‌های منفی فیلم‌های کیمیایی، تک‌بُعدی نیست و یکی از پیچیده‌ترین و چندوجهی‌ترین آدم‌های منفی فیلم‌های اوست. از این منظر شاید تا قبل از «ردپای گرگ»، بتوان از شخصیتِ «امانی» در فیلم «خط قرمز» نام برد که مانند صادق خان، چند بعدی‌ست. صادق خان با این‌که تنها در دو سکانس حضور فیزیکی دارد، ولی حضورش در سرتاسر فیلم گسترده است و این را باید مدیون قلم توانای کیمیایی در خلق و پرورش این شخصیت دانست.
اما صادق خان کیست؟ او نمونه‌ای از شاه‌دوست‌هایی‌ست که پس از انقلاب و با بهره بردن از شرایط، جلد عوض کرده و خالکوبی‌های تاج را از دستشان پاک کردند تا برایشان نانی بسازد. ولی بالاخره در یک نقطه، به بن‌بست رسیدند.
صادق خان برای رضا، گذشته از رفاقت، در حکم مراد است. این‌ها را ما از نخستین سکانس فیلم درمی‌یابیم. جایی که رضا به هنگام گرفتن عکس یادگاری، با خواهش از او می‌خواهد که؛ «اجازه می‌دی کنار شما، دستم رو کفش شما، یادگاری بمونه رو دیوار؟»
صادق خان همچون سکه، دو رو دارد و بسیار مرموز است. ما هیچ‌وقت نمی‌فهمیم چه زمانی راست می‌گوید و چه زمانی دروغ؟ مدام در حال نقش بازی کردن است و بین واقعیت و دروغ، در گذار. اگر زمانی «با سلام به عالم عشق و معرفت» نامه‌ای می‌نویسد و رضا را به تهران فرامی‌خواند تا دخترش را بیابد، ما نیز مانند رضا، حرف‌های او را باور می‌کنیم و می‌پذیریم که باید کاری برای این “جان سوخته” انجام داد. ولی بعد می‌فهمیم که؛ «این حرفا یعنی دوزار لبو!»
او عادت دارد همیشه از بالا به آدم‌ها نگاه کند و این نگاهِ از بالا را، حتی در رفاقت نیز ادامه می‌دهد. اوج این ویژگی را در سکانس نهایی می‌بینیم. وقتی رضا از همه‌ی دام‌های نهاده‌ی صادق، جانِ سلامت به در می‌برد و به او می‌رسد، می‌بینیم که صادق بر صحنه‌‌ی عروسی دخترش، تنها نشسته و گویی مرگ را انتظار می‌کشد؛ تَرَک ورداشته. او بر بالای صحنه، دست به اجرای نمایشی تک نفره می‌زند که انتهای آن، مرگ اوست. همان‌طور که خیلی حق به جانب، مرگِ رضا را حقِ خود می‌داند، با تحکم از او می‌خواهد تا کار او را تمام کند؛ چرا که «این‌جا حرف بزرگتراس!» او که می‌داند دنبالش هستند، حال، عاجزانه از رضا می‌خواهد و به او التماس می‌کند که او را بُکُشد، چراکه او آدم دادگاه و زندان نیست، ولی نکند این هم فریب باشد؟! رضا حرف‌های او را باور ندارد و این‌ها را یک بازی دیگر می‌داند، برای همین کار او را تمام می‌کند و چاقو را بر تن او می‌نشاند. شاید این‌جا واقعی‌ترین تصویر صادق خان را می‌بینیم؛ جایی که راضی از کشته شدن به دست رضا، حواسش هست که لباس‌های او خونی نشود تا بتواند راحت از آن ساختمان بیرون برود. اگر صادق‌خان، زمانی در رفاقت، “صادق” نبود، در عوض صحنه‌ی مرگ را صادقانه بازی کرد و در آغوش رفیقش جان داد.
حق مطلب ادا نمی‌شود مگر با یادی از زنده‌یاد منوچهر حامدی. او به قدری زیبا و باورپذیر این نقش را ایفا کرده، که تصور هرکس دیگری به جای وی، ناممکن است. بی‌شک بیشترین تلاش حامدی، در سکانس مربوط به خواندن نامه است. در جایی که فقط صدایش حضور دارد و حامدی به قدری باورپذیر این متن را بیان می‌کند، که باورمان می‌شود او به کمک رضا نیاز دارد. شاید نقل خاطره‌ای از زنده‌یاد حامدی در این زمینه خالی از لطف نباشد. وقتی قرار بوده صدای وی برای این سکانس ضبط شود، کیمیایی به او می‌گوید «صادق باش» و حامدی در پاسخ می‌گوید «من همیشه با شما صادق بوده‌ام» و کیمیایی باز می‌گوید «نه، منظورم اینه که خودِ صادق باش». بی‌اغراق می‌توان این نقش را، شاه بیت بازی‌های زنده‌یاد حامدی دانست. یادش گرامی.

*نام فامیل وی در نسخه‌های به نمایش درآمده، از فیلم حذف شده است.